هیچ یادت هست؟
نگاهم کردی و رفتی. . .
دانستم برگشتن که هیچ؛
دیگر باهم رفتن هم حتی در کار نیست؛
بغض کردم و گفتم:
به خدا می سپارمت
لبخند زدی و گفتی:
مرا از خدا پس خواهی گرفت. . .
یک روزی. . .
آری فهمیدم منظورت را، لابد
"آن روز که بیایم پیش خدا"
و اکنون
سالهاست که رفته ای
سالهاست که تنها مانده ام؛
سالهاست که ضیافت داریم هر شب. . .
آخر میدانی؛
راستش را بخواهی دلم برایت بدجور تنگ شده است. . .
هرشب
دست های خودم که نه، دست های کودکانمان را هم
بالا میگیرم و با یاد آن شب که مادرم گفت
من هم پیشوای بچه هایمان میشوم و... میگویم:
اللهم عجل وفاتی سریعا. . .
+
کاش همه ی کودکان دنیا از آن من بودند تا با دست های همه ی آن ها میخواستم که...
++
بغض نوشته ای از دیدن حالات همسر یک شهید...
منبع: ( ذکرنوشته های دل )
*
بیا برگرد ، با هم گاه... ، با هم راه... ، با هم... آه !
مرا دور از تو خواهد کشت "با هم" های بعد از تو
مژگان عباسلو